دلنوشته مونا فلسفی، روانشناس کودک و نوجوان، بازیدرمانگر
بچه که بودم، کلاه پسرانه سرم میگذاشتم و تفنگ دستم میگرفتم چون فکر میکردم پسرها قویترن و دلم میخواست مثل اونها باشم. از بچگی شنیده بودم پسرها شیرن، مَردن و مردها آنقدر قویاند که هیچوقت گریه نمیکنند. اسم خودم را گذاشته بودم «مونا قوی». از نظر من افسانه سیندرلا مخصوص دخترها بود و دلم نمیخواست فکر کنم خوشبختی یک زن فقط در کنار شاهزاده کامل میشه.
آن روزها نمیدانستم ناخوداگاهم ضعفها و اضطرابهایم را با این روش پنهان میکنه، پشت «مونا قوی» بودن. حالا میدانم مکانیزم دفاعی یک کودک و دنیای ورودی به قلب او، بازیهایی است که انجام میدهد و من در روزهای کودکیام کسی را نداشتم که بتوانم از ترسها و دردهایم به او بگویم. من نمیدانستم مونا قوی بودن، اجتناب از واقعیت ضعیف وجودم من است.
بزرگتر که شدم هم اسیر خواستههای بزرگترها بودم، خودم نبودم. پدر و مادرم دوست داشتند پزشک بشوم اما نشد (آرزوهای تحققنیافته والدین) و من راهی را انتخاب کردم که در انتهایش بالاخره «دکتر» صدایم بزنند.
در دانشگاه، استادها میگفتند تو خیلی جوانی، بهتره کار با کودک و نوجوان را شروع کنی. با اکراه قبول کردم چون فکر میکردم در کار با بزرگسال دکترترم و بیشتر شبیه دختر دوستداشتنی مادرم میشوم.
یکی از استادانم میگفت: «تو به دنیا اومدی که زندگی خیلی از بچهها رو عوض کنی.» خندیدم، من؟ من که حتی نتوانستم دختر دوستداشتنی مامانمم باشم، زندگی آدمها رو عوض کنم؟
با تمام این تردیدها، بالاخره دل را به دریا زدم و کار را شروع کردم و روزهای طلاییام با فرشتهها میگذرد:
– خاله؟
– جانم؟
– اینجا کجاست؟
– اتاق بازی و شادی
– تو کی هستی؟
– معلم بازی و شادی (بهقول یکی از بچهها، معلم خنده وشادی)
– بچهها چرا میان اینجا؟
– میان خوشحال و خوشحالتر بشن.
– چطوری؟
– آخه من چوب جادویی دارم.
– خاله چوب جادویی مال قصههاست.
– چوب جادویی من قدرت توئه عزیزم. من و تو یک گروهیم. کاری میکنیم خوشحالیات زیادتر شه و احساسات بدت کمتر.
– خاله مونا، احساس چیه؟
– همونی که از قلبت میاد.
– چه جوری خوشحالیمو زیاد کنم؟
– تا حالا هلو رو با هسته خوردی؟
– نه، توی گلوم گیر میکنه!
– هستههای دلتم (احساساتت) مثل هسته هلو هستند. اگر نریزیشون بیرون، توی گلوت گیر میکنن. اونوقت دلت درد میگیره. پس باید درباره احساساتت به من بگی.
– آخه من نمیتونم.
– من اینجام تا کمکت کنم.
**
– خاله، آدم بزرگها هم احساس دارن؟
– معلومه که دارن.
– میدونستی من دوست دارم ملخ باشم؟آخه ملخها همدیگه رو هیچوقت ول نمیکنند.(کودک طلاق)
– تو دوست داشتی مامان و بابات ملخ بودن؟
– اوهوم، اینجوری پیش هم میموندن.
**
خاله، مرسی که کمکم کردی دیگه از بابام نترسم. من تو رو هیچوقت فراموش نمیکنم. بزرگ شدم میخوام خاله مونا بشم.
– چرا؟
– آخه به بچهها کمک میکنی.
– کار من سختهها، هم شادی داره هم غم.
– اما من خاله مونا میشم. آخه میدونی، وقتی یک پرنده بالش بشکنه و تو پانسمانش کنی، میتونه دوباره بپره. اینکار بزرگیه (بغض درمانگر)
*
– خاله کلاسم کی تموم میشه؟
– تو دوست داری کی تموم شه؟
– تا زمانی که بزرگ شم.
– خیالت راحت، خاله مونا که بچههاشو ول نمیکنه. نگران نباش.
– قول؟ (ترس از دستدادن)
– قول
*
– خاله، وقتی از مامانم دورم قلبم تند تند میزنه (اضطراب جدایی) اگر بره چی؟
– اینو سیبهای کرموی مغزت میگن!
– سیبهای کرمو دیگه چیان؟
– همون فکرهای بَدَن، همونایی که میخوان حال تو رو بد کنن، اما یه خبر خوب برات دارم؛ زور من و تو از اونا بیشتره. میریم به جنگشون! بتمن شیم یا اسپایدرمن؟
– هالک خوبه، اون قویتره. راستی آدم بزرگها هم سیب کرمو دارن؟
– آره اما گاهی سیبهای کرموی اونها انقدر بزرگه که نمیتونیم راحت از بین ببریمشون. (پدر مادر تغییرناپذیر)
*
در این سالها همیشه حرف استادم در گوشم بود که میگفت من میتونم زندگی خیلی از بچهها رو عوض کنم اما چند سال که گذشت، به این نتیجه رسیدم که این بچههان که با عشق بیانتهاشون اومدن که زندگی من رو عوض کنند. عشقی که هیچکس نمیتونه از من بگیره، عشقی بی پایان.
این روزهای قرنطینه، این روزها که نمیتونم بچهها رو از نزدیک ببینم، بیشتر میفهمم چه جایگاه مهمی تو زندگی من دارن و چقدر جاشون کنارم خالیه.
این روزها بیشتر مطمئنم هزار بار دیگه هم که به دنیا بیام، باز هم معلم خنده و شادی کودکان سرزمینم خواهم شد. هزاران بار خدا رو شکر میکنم که مهربانیهایی خالص و از جنس الماس رو کشف کردم.
من معلم شادی هستم، معلم شادی میمانم و معلم شادی از دنیا خواهم رفت.
کاش توان پانسمان بالهای شکسته تمام فرشتههای کوچک را داشته باشم.
بیشتر بخوانید :
دکتر روانشناس کودک خوب در تهران
بازی درمانی چیست و بازی درمانگر کودک چه کاری انجام می دهد؟
هدف از قصه درمانی برای کودکان چیست؟